روزی که من مجروح شدم؛ برگی از یک زندگی
(بهبهانه 31 شهريور سالروز آغاز تجاوز نظامي رسمي عراق بهخاك ايران)
مظفر شاهدی
امروز دوشنبه 31 شهريور 1399، 40مين سالروز آغاز حمله و تجاوزِ نظاميِ «رسميِ» عراقِ تحتِ هدايتِ صدام حسين، بهايران است. چرا ميگويم رسمي؟ چون، درگيريهايِ عمدتاً مرزيِ نيروهايِ نظامي و دفاعيِ دو كشور، از حدودِ يك سالِ قبل آغاز شده و بهگونهاي روزافزون ادامه پيدا كرده بود.
وقتي جنگ شروع شد، من حدودِ 14 سال سن داشتم و در مدرسه راهنماييِ فارابي (شهيد چمران بعدي)، در شهرستان شيروان، در استان خراسان (خراسان شمالي بعدي) تحصيل ميكردم. اولين بار هم، در سال 1363، در سن 18 سالگي، كه در دبيرستان دكتر محمد مصدق (آيتالله كاشاني بعدي) شيروان تحصيل ميكردم، بهعنوان داوطلبِ بسيجي و از سوي نيروي مقاومت بسيج سپاه پاسداران انقلاب اسلامي، بهجبهههاي نبرد، در مناطق جنگي خوزستان، اعزام شدم.
كمي كمتر از 36 سال قبل، روزِ جمعه 14 دیماه 1363، در جبهه جنوب (استان خوزستان) مجروح شدم. ساعت حدود 12 و 25 دقیقه ظهر بود و من در حال وضوگرفتن بودم، که بهیکباره با هجوم چندین فروند هواپیمای جنگنده عراقی مواجه شدیم، که قراین نشان میداد از روزها قبل منطقه را شناسایی و مترصد فرصتی مناسب برای حمله بودهاند. متأسفانه در جریان آن حمله دهها تن از رزمندگان ایرانی زخمی شده و یا بهشهادت رسیدند. بلافاصله پس از پایان حمله، که گویا مهاجمین با واکنش نهچندان بهموقع و موفق گروه آتشباری و ضدهوایی ما هم مواجه شده بودند، بهسرعت کار امدادرسانی بهمجروحین و انتقال آنان بهبیمارستانها و مراکز درمانی شهرهای اطراف آغاز گردید.
درست یادم میآید که شب قبل از واقعه، خواب دیدم، فرد یا افرادی دستم را گرفتند و در حالی که داشتند مرا با خود میبردند، فرمانده گردان ما، که عضو سپاه پاسداران انقلاب اسلامی و نامخانوادگیاشان کریمی (نام کوچکش را حتی همان موقع هم نمیدانستم) بود و دقیقاً در خاطرم مانده که روی مچ یکی از دستانش زخمی رو بهبهبود داشت (که نشان میداد چندی قبل در جبهه زخمی شده است)، بلافاصله بهسوی افرادی که مرا با خود میبردند، آمده و دست مرا گرفته و برگرداند و در همان حال، بهمن، گفت: شما حیف هستید که بخواهید از پیش ما بروید! (والله اعلم). چنین بود که وقتی در ظهر روز بعد، مجروح شدم، در همان عوالم نوجوانی، با خود فکر کردم شاید در ابتدا، قرار بوده از همان شربتهای مشهور!! بنوشم، اما، این خواب و موضوع بازگردانیدن من توسط جناب کریمی، نشان از آن داشته، که راه دیگری پیش روی من گشوده خواهد شد؟! این را هم بگویم که در آن زمان من حدود 18 سال و 3 ماه و 14 روز سن داشتم (و الان درست 54 سال سن دارم: متولد 1 مهر 1345) و بهعنوان نیروی داوطلب بسیج در جوار رزمندگان ایرانی حضور پیدا کرده بودم.
بگذریم، بلافاصله پس از اصابت ترکش راکت هواپیما، که خیلی سریع اتفاق افتاد و پس از مدتی فهمیدم، دهها ترکش ریز بهناحیه سر، شکم و پای راستم اصابت کرده و تنها ترکش درشتتر هم ساق پای راستم را خرد کرده بود، بهزحمت توانستم خود را بهپشت خاکریز رسانده و بهاصطلاح، موقعیت ایمنتری پیدا کنم! با تمام ایناحوال من در ردیف مجروحانی بودم که خطر جانی مرا تهدید نمیکرد و بههمین دلیل، در شرایطی که بهدلیل رقم قابلتوجه مجروحان، آمبولانس کافی برای حمل همه آنها وجود نداشت (با این توضیح که در آن موقعیت خاص آمبولانس کم بود، وگرنه در مجموع، رزمندگان ما در سراسر جبهههای نبرد کمبود امکانات لجستیکی و بیمارستانی، امور تغذیه و نظایر آن نداشتند)، مرا، که بهدلیل شکسگی پا توان برخاستن و راهرفتن هم نداشتم، همراه با چند تن دیگر از مجروحان نهچندان بدحال، در پشت یک دستگاه وانت لندکروز قرار داده و بهسرعت بهبیمارستان شهید کلانتری، واقع در شهر اندیمشک، منتقل کردند. بلافاصله کار امدادرسانی و درمان، در موقعیتی مناسب آغاز شده و پس از حدود 30 ساعت که در آن بیمارستان بستری بودم، کار اعزام من و شمار قابلتوجه دیگری از مجروحان بهبیمارستانهای مجهزتر تهران بهسرعت پیش رفت.
مرا شبانه، با آمبولانس بهپایگاه شکاری 4 دزفول منتقل کرده و توسط یک فروند هواپیمای فرندشیپ، که صندلیهای آن برداشته شده بود (در حالیکه در برانکارد ویژهای بستری بودم)، همراه شمار زيادِ ديگري از مجروجان جنگي، بهفرودگاه مهرآباد تهران اعزام کردند. پس از مدت کوتاهی که بهاستراحت در بیمارستان موقت فرودگاه (که برای بستری شدن موقت مجروحانی که بهفرودگاه وارد میشدند، تعبیه شده و البته خیلی هم مجهز مینمود) گذشت، در حالی که، برف سنگینی هم در تهران باریده و هوا خیلی هم سرد بود، برای ادامه درمان و مداوا، با یک دستگاه آمبولانس، بهبیمارستان نورافشار، در مناطق شمالی تهران، منتقل شدم. خوشبختانه خردشدگی استخوان ساق پایم، برخلاف نگرانیهای اولیه، روند رو بهبهبودی پیدا کرد و پس از یکی و دوبار عمل جراحی و حدود 30 روز بستری، و در حالی که زخمهای سایر بخشهای بدنم بهبود نسبی پیدا کرده بود، با پایی که تا زیر زانو گچ گرفته شده بود، از بیمارستان ترخیص شدم. با این توضیح، که اینبار، ست کامل لباس و کفش و کت و شلواری نو از طرف بیمارستان هدیه گرفته و پوشیده بودم و البته یک جفت عصایی که بههنگام راه رفتن زیر بغل قرار میگرفت. بههر زحمتی بود، با یک دستگاه سواری خودم را بهمیدان تجریش رسانده و از آنجا، سوار یک دستگاه اتوبوس عمومی داخل شهری شدم تا بهترمینال جنوب بروم.
برغم آنکه اتوبوس خیلی شلوغ بود، بلافاصله مسافری از صندلی برخاسته و اجازه داد تا جایش بنشینم که انتظارش را نداشتم. ضمن اینکه هیچیک از کسانی هم که دور وبرم در داخل اتوبوس نشسته یا ایستاده بودند، هیچ حدس نزدند که دلیل گچ گرفتگی پایم احتمالاً مجروح شدن در جبهه جنگ بوده باشد! که شاید امری غیرطبیعی هم نبود. یکی از جوانانی هم که حدس زده بود پایم در جریان بازی فوتبال شکسته است، بدون آنکه از خود من علتش را جویا شود، شروع کرد بهشرح داستان شکسته شدن پایش در دوره نوجوانی (در جریان بازی فوتبال) که مجبور شده بود نظیر من پایش را گچ بگیرد و تا مدتها از بازی فوتبال محروم باشد! البته بهمن هم امیدواری داد که چندان نگران نباشم که بالاخره پس از چند ماه پایم کاملاً بهبود یافته و باز روزهای خوش بازی فوتبال تجدید خواهد شد!
خلاصه کنم، با همان اتوبوس خودم را بهترمینال جنوب رسانده و با تهیه بلیط اتوبوس، بهروستای محل سکونت خانوادهام، عبدآباد از توابع شهرستان شیروان در استان خراسان بازگشتم. برغم آنکه پس از حدود 2- 3 ماه گچ پایم را باز کردم، باز هم تا چند ماه بعد، هنوز لنگان لنگان راه میرفتم. اما جراحت ناشی از شکستگی پایم، اگرنه بهطور کامل، بهبود یافت و من زمستان سال بعد، بار دیگر در ستاد اعزام نیروی مقاومت بسیج سپاه پاسداران ثبتنام کرده، دوباره بهعنوان رزمنده بسیجی، راهی مناطق جنگی شدم...
برچسبها:
مظفر شاهدي,
جنگ عراق عليه ايران,
خاطرات جنگ,
بسيج سپاه پاسداران,
جانبازان+ نوشته شده توسط مظفر شاهدی در دوشنبه سی و یکم شهریور ۱۳۹۹ و ساعت 10:5 |
مظفر شاهدی...
ما را در سایت مظفر شاهدی دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : mozaffarshahedio بازدید : 155 تاريخ : جمعه 23 آبان 1399 ساعت: 2:16